یادداشت‌برداری از کتاب:
 تراژدی قدرت در شاهنامه
نوشته: مصطفی رحیمی
انتشارات نیلوفر
چاپ اول: پاییز ۱۳۶۹
..............................
یادداشت‌برداری: سعید عبداللهی ــ تیر ۱۴۰۲


قسمت ششم

ــ اسفندیار لجوجانه داستان بند را تجدید می‌کند و بدتر از همه، آشتی‌جویی را کاری ناپسند می‌شمرد و به رستم می‌گوید:
اگر زنده خواهی که مانی به جای       نخستین سخن، بند بر نه به پای.
بانگ صلح‌جویانه‌ی رستم در هوا می‌پیچید:
دگر باره رستم زبان برگشاد                مکن شهریارا ز بیداد یاد
ز دل دور کن شهریارا تو کین        مکن دیو را با خرد همنشین
که از بند تا جاودان نام بد                بماند به من وز تو انجام بد.
  صص ۱۹۷ و ۱۹۸
ــ بزرگ‌ترین خطر قدرت آن است که سخن منطقی در برابرش ناچیز می‌نماید. ما این را به‌عیان در داستان می‌بینیم. آن‌چه نمی‌بینیم این است که چون سخن خردمندانه ناچیز است ناچار تملق و مداهنه جایگزین حق می‌شود. دور باطل همه‌جا را فرامی‌گیرد.   ص ۱۹۸
ــ رستم پیش از آن‌که ضربه‌ی نهایی را فرود آورد، خدا را گواه می‌گیرد که: پروردگارا! من همه‌ی درهای آشتی را کوبیدم. تو می‌دانی که او [اسفندیار] به بیداد می‌کوشد و جنگ و پهلوانی به من می‌فروشد.
اسفندیار از درنگ رستم در راز و نیاز با خدا استفاده می‌کند و او را هدف تیر قرار می‌دهد. رستم به ناچار
بزد تیر بر چشم اسفندیار           سیه شد جهان پیش آن نامدار
   صص ۱۹۸ و ۱۹۹
ــ چگونه می‌توان فرود آمدن جهان‌پهلوان را از اوج سربلندی بهتر از این توصیف کرد: 
خم آورد بالای سر و سهی                از او دور شد دانش و فرهی
نگون شد سر شاه یزدان‌پرست          بیفتاد چاچی‌کمانش ز دست
گرفته بش و یال اسب سیاه          ز خون لعل شد خاک آوردگاه
ص ۱۹۹
ــ پرده‌یی که رؤیای شیرین پادشاهی فردا بر خرد اسفندیار کشیده بود، اینک با نزدیک شدن مرگ برکنار زده می‌شود. اسفندیار سرانجام مسبب مرگ خود را می‌شناسد. به رستم می‌گوید: بدی از تو نبود . گشتاسب برای آن‌که تخت و تاج، او را بماند، چنین دسیسه‌یی چید:
چنین گفت با رستم اسفندیار               که از تو ندیدم بد روزگار
که این کرد گشتاسب با من چنین        برو برنخوانم ز جان آفرین
بکوشید تا لشکر و تاج و گنج            بدو ماند و من بمانم به رنج 
 ص ۲۰۰ 
ــ با کشته شدن اسفندیار، پرجمدار دلیر و شایسته‌ی «دین بهی» از دست می‌رود و این درفش در کف نابکاری چون گشتاسب باقی می‌ماند.    ص ۲۰۱
ــ چون جسد اسفندیار به بارگاه گشتاسب می‌رسد غوغایی درمی‌گیرد:
بزرگان ایران گرفتند خشم              ز آزرم گشتاسب شستند دست
به آواز گفتند کای شوربخت          چو اسفندیاری تو از بهر تخت،
سرت را ز تاج کیان شرم باد           به رفتن پی اخترت نرم باد
بزرگان واقعی نزد صاحب قدرت چنین از حقیقت دفاع می‌کردند و بزرگی به اینها بود نه به «تصدق خاک پای جواهرآسا رفتن» و سرش را به‌مجامله و فریب پوشاندن.
پس از این سخنان، بزرگان، بارگاه گشتاسب را به‌قهر ترک می‌کنند:
برفتند یک‌سر ز ایوان او                 پر از خاک شد کاخ و ایوان او
گشتاسب بر تخت‌ مانده، بی‌اسفندیار وجودی حقیر است.
صص ۲۰۱ و ۲۰۲
ــ رستم در سیستان، زاده‌ی اسفندیار [بهمن] را پرورش می‌دهد. پس از چندی، گشتاسب بهمن را به پایتخت می‌خواند...همین بهمن پس از رسیدن به پادشاهی برای انتقام گرفتن از رستمی که دیگر در جهان نیست به زابل‌ستان لشکر می‌کشد. جایی را که در آن پرورده‌شده به تاراج می‌دهد، زال پیر را به بند می‌کشد و فرامرز گرد را می‌کشد. قدرت، حق‌نشناس است.  ص ۲۰۳
 
برداشت‌ها
ــ در اسفندیار به‌گفته‌ی شاهرخ مسکوب در مقدمه‌یی بر رستم و اسفندیار ص ۴۲: «فرمانروای زندگی، قلب است نه مغز، احساس است نه اندیشه».   ص ۲۰۴
ــ [در تراژدی] نکته در نبرد یک اهورایی با اهورایی دیگر است و همین است که فاجعه را می‌سازد. جنگ خوبان، پیروزمند ندارد و اگر دارد اهریمن است که به فاجعه قهقهه می‌زند.  ص ۲۰۵
ــ رستم با مقاومت در برابر دستور نابخرانه‌ی پادشاه، مقام معنوی خود را بالاتر از او قرار می‌دهد. در واقع می‌گوید تو حق نداری دستی را به ناروا ببندی و اکنون که تو خود نخواسته‌یی مجری این قانون اهورایی شوی، من مقام بلندی را که تو خالی گذاشته‌یی پر می‌کنم. بدین‌گونه رسالت این صاحب‌مقامان بزرگ است.  صص ۲۰۶ و ۲۰۷
ــ معمولاً پیرامونیان پادشاه چه کسانی هستند؟ مشتی چاپلوس که معایب را می‌پوشانند و محسنات نبودی را در بوق و کرنا می‌دمند.  
طبع بشر اصولاً تأیید را دوست دارد. چنین است که چاپلوسان و مداحان بی‌هنر همیشه پیرامون صاحب قدرت بوده‌اند که او را در  خواب غرور بیشتر فروبرده و به جنون عظمت‌طلبی‌اش افزوده‌اند. و هم از این راه نان خورده‌اند. تاریخ شرق از این کسان بسیار می‌شناسد.  ص ۲۰۷
ــ افسانه می‌خواهد در برابر کانون ناپاک، جایگاهی بسازد بلند، دور از امیال پست و مجمع بزرگ‌ترین فضیلت‌های آدمی. اگر این افسانه‌ها نبود چه بسا که قائم‌مقام و امیرکبیر و مصدق را نداشتیم.   ص ۲۰۷ 
ــ انتقادپذیری مستلزم تربیت روح است، چیزی که از قدرت‌پرستی فاصله دارد. و چون چنین است، قدرت‌پرست در ته دل مخالفت با رأی خود را خوش ندارد. پس مسؤلیت اطرافیان بسیار زیاد است.  صص ۲۰۷ و ۲۰۸
ــ تفاوت میان ایران زمان امیرکبیر و ایران زمان میرزاآقاخان به‌اندازه‌ی فاصله‌ی جوانمردی و نامردی است، با این‌که هر دو در زمان یک سلطان بوده‌اند.  ص ۲۰۸
ــ اگر جنگ برای اسفندیار شکست است برای رستم ــ فاتح ظاهری ــ نیز فاجعه است تا نشان داده شود که دفاع از آزادی تا چه حد کار سنگینی است و با همه‌ی سنگینی خود، لازم. گویی حافظ درست در این مورد سروده است که:
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به‌سر آمد، رستم.  
و داستان، اگر تراژدی قدرت است، حماسه‌ی حفظ آزادی نیز هست.   ص ۲۰۹  

ادامه دارد...